گاهی به این نتیجه می رسم که بعضی از موضوع ها تاثیرهای متفاوت که نه ، تاثیرهای بی نظیری بر خوانندگان مطالبم دارد ! یکی از آن ها همین عشق است !!! همان عشقی که بوده و حالا دیگر آن جور که باید باشد نیست . انگار یک چیز واقعی ونه فقط مفهومی ذهنی از میان مردم ، گم شده است . واکنش های عمومی به نوشته هایم گواه این مطلب است مثل : برو فکر نان کن که خربزه آب است . یا : دلت خوش است ؟ شکمت سیر است ؟ پدرت پولدار است ؟ و یا ...
مفاهیمی مثل این ها که از میان پاسخ های خوانندگان به نوشته هایم زیاد به چشم می خورند گواه این حقیقت هستند که نبودن برخی از مفاهیم معنوی یا کاسته شدن از آن ها و یا حتی تغییر در استنباط های عمومی از این مفاهیم بیش از آن چه تصور می کنیم تبعات سنگینی داشته است . عواقبش گریبانگیر همه ماست مگر آن ها که اصلا و ابدا وجودشان را باور ندارند تا چه برسد به تاثیر حضورشان و کاربردهایشان در جامعه !
حال این عده چه نفعی می برند ؟ وقتی عشقی نباشد چه به معشوق یا چه به آب و خاک و یا به اخلاق و وظایف انسانی و اخلاقی می توانند آسوده تر از این ارزش ها بگذرند و آن ها را زیر پا بگذارند . این جوری جامعه بدون وجود معنویات راه به سوی ناکجا آباد می برد . یا آن را به آن سمت که می خواهند می برند . تجربه های گذشته هم همین را نشان داده است . تاریخ بر تاثیر این تجربه های تلخ صحه می گذارد . حمله اعراب ، مغولان ، قوم تاتار و در نهایت هجوم خود ما به خودمان و به ارزش های اخلاقی ، معنوی و انسانی مان .
قانون شکنی ها و تبعیض ها ، جنگ ها و دشمنی ها و از همه بدتر نادانی ها و تعصب ها و ... این ها همه و همه مانع پیشرفت و موفقیت مردم ما بوده اند و هنوز هم دست از سرمان برنداشته اند نه خودشان و نه عواملشان .
این میان تکلیف عشق چه می شود ؟ همان عشقی که لطافت ، شرافت و انسانیت را به همراه دارد . همان عشقی که به پیشرفت و ترقی منجر می شود و همان عشقی که خوب را از بد متمایز می سازد .
شخص خود من تجربه های تلخی در این زمینه داشته ام و تنها دلیل آن تفاوت در باورهای خودم با جامعه پیرامونم بوده است . می گویند هم رنگ جماعت باش تا رسوا نشوی اما همین ضرب المثل هم نشانه وحشتی است که از جبر و آزار جامعه وجود دارد . همان جبر و آزاری که در طول تاریخ سبب شده تا اندیشه ها سرکوب شوند و برای یک کشور توسعه نیافته و در جامعه ای که هر بار می خواهد تغییری را تجربه کند مانع پیشرفت آن می شود . دردناک است اما واقعیتی است که وجود دارد و می باید آن را پذیرفت .
می بینید حالا من هم از پذیرفتن این واقعیت تلخ حرف می زنم یعنی آیا بر من غلبه کرده اند ؟ شاید هم همین جور باشد ، به هر حال وحشت از آزار و اذیت ها ، طرد شدگی ها و تهدید ها حتی در آن سطوح خرد پیرامونم تا به امروز چنین سرنوشتی را برای جامعه و کشورم رقم زده است .
آیا می توانم روزی را آرزو کنم که این سرنوشت ناگزیر تغییر کند ؟ یا می باید تن به این تقدیر سپرد و در برابرش سر خم کرد ؟ اما می دانم حتی پذیرش غربت وقتی نمی توانی به جامعه و مردمت خدمت کنی از مرگ تدریجی در چنین شرایطی بهتر است و به آن ترجیح دارد .
آیا شما نظر دیگری دارید ؟ ... دیگر پیمان
نظرات شما عزیزان: